بگذار با تو نجوا کنم و بدون آنکه سکوت ثانیه ها را بشکنم روی شانه های مهربان تو گریه کنم.
چشم در چشم عکس نازنینت که می شوم سوزش قلبم را حس می کنم ...
اما ... دلم نمی خواهد از آرامش توی نگاهت چشم بردارم ...
احساس می کنم به جای عکست رو به رویم نشسته ای و خیره شده ای به من...
در خیالم، با تو و چشمانت حرف می زنم!
با تو نجوا می کنم و بدون آنکه سکوت ثانیه ها را بشکنم روی شانه های مهربان تو گریه می کنم!
از راه که رسیدی نگاهت غریب بود، و من با غربت نگاه تو همسفر شدم.
کمکم کردی که از کویر هرچه بی مهریست بگذرم و به آب روشن چشمه ی چشمان مهربانت برسم.
«چشم های نازنین تو» که حیات در آنها خلاصه می شود، زندگی معنا می گیرد و شوق پرواز می کند.
«چشم های آسمانی تو» که پیوسته پُر شده از برق امید...
دلم می خواهد روز را با طلوع خورشید چشم های زیبای تو آغاز کنم ...
دلم می خواهد توی سیاهی چشمهای من طلوع کنی...
چشم هایت را باز کن ... می خواهم از دریچه ی نگاه تو به جهان نگاه کنم ...
می خوام هرچه خوبی هست توی چشمان پاک تو ببینم ...
می خواهم نگاه مهربانت را با آرامش دستان پرمهرت همراه داشته باشم ...
می خوام بدانی که چقدر دیوانه ی صدایت هستم...
مسافر غریب نیمه راه زندگی ام، دیگر برایم غریبه نیستی...!
و مهر تو که نمی دانم از کجا راه خانه ی دلم را پیدا کرده، هر روز گوشه ی دیگری از این خانه را به نامت می کند!
کاش می دانستی که دلم، چقدر حس نگاه های مهربانت را می خواهد...
حالا که من نشسته ام و برای تو می نویسم، با تمام وجود آرزو می کنم سایه ی یک خواب عمیق روی چشمان مهربانت افتاده باشد.
تو آرام بخواب نازنینم ...
آرامش تو اوج آرزوهای من اس