ما چون ز دری پای کشیدیم ...کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم... بریدیم
دل نیست کبوتر ...که چو برخاست... نشیند
از گوشه بامی که پریدیم ... پریدیم
رم دادن صید خود ...از اغاز غلط بود
حالا که رما ندی و رمیدیم ...رمیدیم
کوی تو که باغ ارم و روضه خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم ... ندیدیم
صد باغ بهار است و صلای گل وگلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم ... نچیدیم
سر تا به قدم... تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم ...رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
ان نیست که ما هم نشنیدیم ...شنیدیم
خستهتر از پروانه
سالهاست
گٍردِ رؤیاهای سرخ باغچهی خویش پر می زنم وُ
هنوز غربت تلخ همیشه را،
مزه می کنم.
من خسته ام
و هیچ حاجتی به تأیید هیچ پروانه ای نیست
کافی ست دگمهی پیراهنِ پریروزم را باز کنی
تا پاره پاره هایِ عریانِ عمرِ هزار پروانه را،
به سوگ بنشینی.
من خیسِ خستگی ام
بیا شانه هایت را
بالش خیلِ خستگی هایم کن
شاید شبی
زخمهایم را زمین بگذارم..
بگذار با تو نجوا کنم و بدون آنکه سکوت ثانیه ها را بشکنم روی شانه های مهربان تو گریه کنم.
چشم در چشم عکس نازنینت که می شوم سوزش قلبم را حس می کنم ...
اما ... دلم نمی خواهد از آرامش توی نگاهت چشم بردارم ...
احساس می کنم به جای عکست رو به رویم نشسته ای و خیره شده ای به من...
در خیالم، با تو و چشمانت حرف می زنم!
با تو نجوا می کنم و بدون آنکه سکوت ثانیه ها را بشکنم روی شانه های مهربان تو گریه می کنم!
از راه که رسیدی نگاهت غریب بود، و من با غربت نگاه تو همسفر شدم.
کمکم کردی که از کویر هرچه بی مهریست بگذرم و به آب روشن چشمه ی چشمان مهربانت برسم.
«چشم های نازنین تو» که حیات در آنها خلاصه می شود، زندگی معنا می گیرد و شوق پرواز می کند.
«چشم های آسمانی تو» که پیوسته پُر شده از برق امید...
دلم می خواهد روز را با طلوع خورشید چشم های زیبای تو آغاز کنم ...
دلم می خواهد توی سیاهی چشمهای من طلوع کنی...
چشم هایت را باز کن ... می خواهم از دریچه ی نگاه تو به جهان نگاه کنم ...
می خوام هرچه خوبی هست توی چشمان پاک تو ببینم ...
می خواهم نگاه مهربانت را با آرامش دستان پرمهرت همراه داشته باشم ...
می خوام بدانی که چقدر دیوانه ی صدایت هستم...
مسافر غریب نیمه راه زندگی ام، دیگر برایم غریبه نیستی...!
و مهر تو که نمی دانم از کجا راه خانه ی دلم را پیدا کرده، هر روز گوشه ی دیگری از این خانه را به نامت می کند!
کاش می دانستی که دلم، چقدر حس نگاه های مهربانت را می خواهد...
حالا که من نشسته ام و برای تو می نویسم، با تمام وجود آرزو می کنم سایه ی یک خواب عمیق روی چشمان مهربانت افتاده باشد.
تو آرام بخواب نازنینم ...
آرامش تو اوج آرزوهای من اس
توی چشمات یه نگاهه ؛ تو نگاهت یه پناهه
که واسه این دل عاشق ؛ دیدنیهای ِ گناهه
تو سراشیبی جاده ؛ توی پیچ یه نگاهت
جایی که سر به هوایی ؛ آخر ِ قصه راهه
منه بی هواس ساده ؛ پرغرور بی مهابا
خیره خیره می دویدم؛ تویِ چشمی که سیاهه
دیگه ویرون شدم اما ؛ تو سرابی که تو بودی
توی راهی که تو پیچش ؛ عکس نازه یه نگاهه
حال مینویسم اینجا ؛ اسمتو تو پیچ کاغذ
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
وتماشای تو زیباست اگر بگذارند
من زاظهار نظرهای دلم فهمیدم
عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند
دل سر گشته! من این همه بیهوده مگرد
خانه دوست همین جاست اگر بگذارند
سند عقل مشاء است همه می دانند
عشق اما فقط از ما است اگر بگذارند
غضب آلوده نگاهم نکنید ای مردم!
دل من مال شماهاست اگر بگذارند
دهکده قلب ما با وجود تو شهری از محبت می شود.پس بشتاب به سوی شهر محبت...
من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریائی خود نداری.
من چون توئی دارم و تو چون خود نداری !